اولین نوشته میلان و رامان
شب عید با خاطرات میلان و رامان
میلان کلاس پنجم ابتدایی است و رامان کلاس چهارم. از آنها خواستم خاطراتشان در شب عید را بنویسند و دست به قلم شدند. در ادامه خاطره هر دو از یک شب با دو قلم متفاوت و بدون کپی برداری از هم ارائه میشود. من فقط غلط املایی آن را اصلاح کردم و ویرایش نگارشی داشتم.
میلان/ کلاس پنجم ابتدایی
29 اسفند ماه بود و همه ما برای عید نوروز به روستای بسیار زیبایی به نام گادمه گیتر رفته بودیم. ما ناهار خوردیم. ما دلمان خواست که به کوه برویم، وسایل مورد نیاز را برداشتیم و به بلندترین نقطه کوه رسیدیم. داییام متوجه شد با دمپایی آمده است و من هم مجبور شدم که بروم و در انبار خانه پدربزرگم برای او کفش بیاورم. من رفتم. انبار جایی است که پر از علف، یونجه و کاه است. از مادربزرگم پرسیدم که کفش برای داییام کجاست. مادر بزرگ گفت در انبار داخل گونی سفید رنگی است. رفتم داخل انبار، 30، 40 گونی سفید رنگ بود و من مجبور شدم همه را بیاورم پایین و دنبال کفش بگردم، آخرش هم حوصله ام تمام شد و گونیها را سر جای خودش قرار ندادم. چون عجله داشتم درب انبار را نبستم. به سرعت دویدم و برای داییام کفش آوردم و دایم گفت رامان برو آب و میوه بیاور، رامان پسر خاله من است و ما هر دو با هم بازی میکنیم رامان میوه و آب آورد. وقتی برگشت از بالای کوه داد زدم درب انبار را ببندد ولی گوش نداد و درب را نبست. خلاصه با هم راه افتادیم و چند کوه جلو رفتیم. دایی در راه برای ما میوه پوست میکند و به ما میداد. رسیدم به جایی و دایی گفت بنشینیم وقتی نگاه کردیم دیدیم میوه مان تمام شده و باید فقط آب بخوریم. وقتی نشسیتم دایی به ما نصیحتی کرد و گفت بچهها شما از همین سن باید یاد بگیرید که طرفدار محیط زیست باشید و به هیچ وجه نباید در طبیعت زباله بریزید و همیشه مواظب محیط زیست باشید. دایی به ما گفت شما بروید و تمام زبالههای کوه را جمع کنید. ما اطاعت کردیم و زبالهها را جمع کردیم. وقتی خواستیم به خانه برگردیم. دایی یک ظرف پلاستیکی برداشت و گفت این سالها طول میکشد تا تجزیه شود و اگر ما در طبیعت آشغال بریزیم به طبیعت آسیب میزنیم. ما تمام زبالهها را توی یک گونی گذاشتیم و من و رامان پشت خانه پدربزرگم یک تنور کنده بودیم و زبالهها را توی تنور گذاشتیم و آتش زدیم. آن شب شب نوروز 97 بود و یکی از بهترین شبهای ما
رامان/ کلاس چهارم ابتدایی
دایی هر وقت که از تهران برمیگردد برای ما یک هدیه میآورد، او امسال برای ما یک پازل هزار قطعهای آورد. دایی شب یکشنبه مورخ 27 اسفند 96 ساعت ده شب از تهران راه افتاد و ساعت 6 صبح به خانه ما رسید. من به مدرسه رفتم و جشن نوروز برایمان گرفته بودند، من از مدرسه که آمدم فهمیدم داییام به سنندج رفته است. برایمان پازل انسان را آورد. پازل قطعات بدن انسان را داشت و یک طرف آن به زبان انگلیسی بود و طرف دیگر چیزی ننوشته بود. بعد از ناهار من و پسر خالهام، میلان هم اصرار کردیم که به روستا برویم، مادرم اجازه نمیداد به هر شکلی شد راضی اش کردیم و با تایید دایی با او و پدربزرگم رفتیم روستا. پدربزرگم در روستای زیبای گادمه گیتر زندگی میکنند و ما هر وقت تعطیلات هست به آنجا میرویم. در آنجا همه مردم به دامداری و دامپروری و کشاورزی مشغولند. ما در پشت خانه پدربزرگم یک تنور درست کردهایم. من و میلان و دایی مهدی به کوه رفتیم داییام کفشهایش یادش رفته بود و میلان مجبور شد که برود و کفشهای او را بیاورد. میلان رفت و کفش را آورد من و دایی در قله کوه که پشت خانه پدربزرگم است نشستیم و روستا را نگاه می کردیم تا میلان برگردد. بعد داییم من را فرستاد تا بروم آب و میوه بیاورم، من سریع دویدم و میوه و آب آوردم. ما به راه افتادیم. در راه داییام تمام میوههایی که آورده بودم را به ما داد و همه میوهها تمام شد. وقتی رفتیم و یک جا نشستیم دیدیم همه میوهها تمام شده بود و مجبور شدیم فقط آب خالی بخوریم. به خانه برگشتیم کمی در حیاط خانه پدربزرگم فوتبال بازی کردیم من و میلان یک تیم و داییام در تیم مقابل ما بود، ما متاسفانه بازی را باختیم، ما هفت بودیم و داییام ده، بعد به خانه رفتیم. قرار بود ساعت 7 و 45 دقیقه سال تحویل شود، ما ساعت 6 و نیم عصر آتش روشن کردیم و دور آن خوشحالی کردیم. چندتایی هم سیب زمینی داخل آن انداختیم، چون آتش بزرگ بود سیبزمینی ها کاملا سوخت. بعد از آتش بازی به خانه برگشتیم و نوبتی با میلان حمام رفتیم. بعد از اینکه دوش گرفتیم لباس کردی که به آن “کوا و پاتول” میگویند پوشیدیم و سر سفره هفت سین نشستیم. پدر پزرگم قرآن خواند و بعد از قرآن یا مقلب القلوب را خواند و برای ما آرزوی سلامتی و سال خوبی کرد. و همه دعا کردیم که سال خوبی داشته باشیم.
دایی مهدی چراکفش هایت رافراموش کرده بودی..عااالی..عمری باشه این روستای زیبا ی شمارا ببینیم/زنده باد
زنده باد این قلم های شیرین و صمیمی و احسنت به این دایی که قدر این ها را دانسته و منتشر کرده