سگ هار/ خاطرات
سگ هار
چندی پیش دکتر حاجی زین العابدینی یادداشتی در مورد حیوانات و هاری سگها نوشته بود که میتوانید در این لینک مطالعه کنید. بعد از خواندن داستان دکتر زین العابدینی خاطرهای از برخوردم با سگ هار به ذهنم آمد و به شکل کامنت در وبلاگشان گذاشتم اما چون وبلاگ محدودیت کلمه دارد کاملش را اینجا میگذارم.
خاطرات شما رو که خوندم یاد یک خاطره افتادم در مورد هاری سگها، فک کنم همه روستاییها چنین خاطرهای داشته باشند. در روستا رسم هست وقتی کسی برای فرزندش عروسی میگرفت، همسایهها برای عرض تبریک و شادباش به منزلشون میرفتند و تعارف میزدند که کمکشون کنند. این کمک میتونست پختن نان باشد، دعوت مهمانان باشد و امثال اینها، حدود شش سالم بود که پدرم از شهر یک جفت کفش (چکمه) پلاستیکی قرمز رنگ که داخلش چرم بود برام آورده بود. من هم چکمه لاکچریم رو پام کرده بودم و احساس میکردم یک سی چهل سانتی متری قدم بلند شده و از بالا به دوستانم نگاه میکردم. جلو درب خانهمان یک فضای کوچکی هست که همیشه با دوستانم اونجا بازی میکردیم و من داشتم با چکمههای جدیدم به دوستانم فخر میفروختم که دیدم مادرم از خانه بیرون آمده و مشخص بود قصد عزیمت به جایی رو داره، فهمیدم که قرار هست به منزل همسایهمان برود برای تعارف کمک در برگزاری مراسم عروسیشان که قرار بود آخر هفته برگزار شود. من هم بازی را ول کردم و دویدم سمت مادرم که باهاش برم و یک دل سیر شکلات و کشمش بخورم. همسایهمان یک سگ کرم رنگ داشتند که معمولا ما خیلی اذیتش میکردیم و به دلیل کله بزرگش مسخرهاش میکردیم. وقتی رفتیم خانه همسایهمان من سگ را دیدم فورا سنگی به سمتش پرتاب کردم و سگ فرار کرد،من هم گلویی صاف کردم و به نوعی به مادرم میخواستم قدرتم در برخورد با حیوانات را بگویم، چه گذشت در خانهشان بماند وقتی بیرون اومدیم سگ جلو درب خانه نبود احساس کردم شاید خودش را زیر ادوات کشاورزی قایم کرده باشد اما هر چه گشتم نبود، من هم با ناراحتی لگدی به یک سنگ کوچک زدم و به همراه مادرم به خانه برگشتم. شاید صد متری دور نشده بودیم که صدای داد و فریاد از وسط روستا بلند شد. خیلی دقت نکردیم احساس کردیم بچهها هستند و سر توپ یا چیزهای دیگر دعوا میکنند، چند متر دیگه که جلو رفتیم صدای دیگری از سمت پایینی روستا به گوش ما رسید. خاطرم هست که جوانان و افرادی که کمی سنشون بیشتر بود به سرعت به سمت پایین روستا فرار میکردند و شنیدم گفتند که سگ فلانی هار شده (همان سگی که چند دقیقه پیش من سنگی به آن زده بودم) و دو نفر را گاز گرفته است. مادرم که از من میترسید من را داخل حیاط انداخت و برادر و خواهرانم که بزرگتر از من بودند کنار مادرم و زنان همسایه بیرون جلو درب ایستاده بودند و ماجرا را میدیدند پدرم هم رفته بود داخل معرکه و نمیدانم چه اتفاقی میافتد فقط خدا خدا میکردم که کاش من هم میتوانستم ببینم چه چیزی شده است و سگ هار شده چه حرکاتی انجام میدهد، بارها آرزو کردم کاش بزرگتر بودم و میدیدم ماجرا چی شده ولی نه من بزرگتر شدم و نه کسی اجازه داد ماجرا را ببینم، بالاخره سگ را کشتند و راه برای من باز شد که ببینم چه شده، این صحنه یادم نمی رود که سر سگ را بریده بودند و لاشه اش را انداخته بودند روی یک چوب بزرگ و کله اش را داخل یک تشت بزرگ گذاشته بودند تا ببرند شهر برای آزمایش، سگ یک دختر کوچک و یک پسر که از اقوام ما بود را گاز گرفته بود، نکته جالب این بود که سر هر دو نفر را هم گاز گرفته بود، من هم کنجکاو برای اینکه ببینم چه شده و چگونه گاز گرفته است رفتم و ماجرا را دیدم که داشتند سر دختر بچه را با ماشینهای دستی قدیمی میتراشیدند و دختر بچه به شدت گریه میکرد، فکر کنم بیشتر درد بچه به خاطر کندن مو توسط ماشین سر بود تا گاز گرفتگی سگ، هر دو را با یک ماشین به شهر بردند، با دیدن این ماجرا دیگر به راحتی به هر سگی نزدیک نمی شدم و میترسیدم که هر لحظه به من حمله کنند. همیشه باخودم فکر میکردم که اگر من بودم الان چه بلایی سرم آمده بود و خدا را شکر میکردم که سگ را زیر ادوات کشاورزی ندیده بودم. دو سه روز گذشت و ماموران بهداشت به روستای ما آمدند و کل سگ های روستا را کشتند، هنوز صحنههای کشتن سگها خاطرم هست و بعضی وقتها که از کوچه های روستا عبور میکنم صحنه کشتنشان جلو چشمم میآید. این ماجرا باعث شد که چند سالی روستای ما سگ نداشته باشد و مردم از سگ ها دلزده شوند، الان اون دختر بچه ازدواج کرده و یک بچه کوچک هم دارد، پسر هم در شرف ازدواج هست.
سلام.واقعا وبسایت خوبی دارید