نقش معلم در افزایش اعتماد به نفس (خاطره دانشآموزی)
نقش معلم در افزایش اعتماد به نفس (خاطره دانشآموزی)
یک چیزهایی که در روستای ما بسیار مرسوم بود دعوت معلمان برای صرف یک وعده غذا (شام یا ناهار) توسط خانواده دانش آموزان بود. روستای ما حدود 3 معلم داشت که پدرم هر ساله چند شب آنها را به خانه ما دعوت میکرد. معمولا دانش آموزان از معلمها ترس داشتند و اگر معلم دانش آموزان را در روستا بعد از کلاس میدید، فردا یک کتک حسابی میزد و به همین خاطر همه ما از دیدن معلم ترس و واهمه زیادی داشتیم. حتی بعضی وقتها معلم مسئولانی را تعیین میکردند که در روستا مواظب رفتار سایرین باشند و اگر کسی بازی کرد یا شلوغی داشت اسمش را بنویسند. آن شب قرار بود معلمها به خانه ما بیایند و من این استرس را در برادر و خواهرم میدیدم و میدانستم که امشب، شب من است و آنها جرات نمیکنند جلو چشم معلمان آفتابی شوند. خلاصه خانه آب و جارو شده بود و بوی مهمان را میشد به خوبی احساس کرد، همیشه وقتی مهمان به منزل ما میآمد حس متفاوتی داشتم و بی صبرانه منتظر مهمانان بودم. مدام میرفتم جلو در و سرک میکشیدم تا ببینم کی معلمها به خانه ما میآیند. بالاخره صدای زنگ خانه به صدا در آمد و معلمان همراه با پدرم از پلهها بالا آمدند. درست نمیدانم آن زمان برادر و خواهر کوچکم کجا قایم شدند ولی خوب میدانم تا وقتی که معلمان در منزل ما بودند آنها را ندیدم. من هم قد کوتاهی داشتم و تا حدودی هم تپل بودم، لباسی که معمولا لباس عروسی و مهمانیهایم بود را پوشیده بودم و درب اتاقی که معلمان نشسته بودند را زدم و وارد اتاق شدم، سلامی دادم و نشستم هر چه معلمان با من احوال پرسی کردند من فقط گفتم ممنونم و با صورتی قرمز شده از خجالت با گلهای قالی بازی میکردم. آنقدر صورتم قرمز شده بود که داغی گونههایم را به خوبی حس میکردم. پدرم چند وقتی بود که دوتا پازل برایم خریده بود و یاد گرفته بودم که خودم به تنهایی بچینمش، بعد از سوال معلمها در مورد سن و سال من پدرم گفت که خداروشکر ذهن خوبی دارد و پازلی هم که برایش خریدم را به تنهایی میچیند. معلمها از من خواستند که پازلم را بیاورم و جلو چشم آنها درست کردم، من هم با شوق زیادی دویدم و پازلم را آوردم تا برای معلمها بچینم، پازل را که آوردم دوباره سلام دادم و نشستم و شبیه به کسی که دارد یک کشف بزرگ انجام میدهد پازل را تکمیل کردم و با افتخار به همه نشان دادم. معلمها برایم دست زدند و سرعت عملم را تحسین کردند. سپس پدرم گفت که ببین برادرت کجاست و بگو که بیاید در جمع مهمانان بنشیند، من هم رفتم بیرون و پی او را گرفتم اما کسی نمیدانست کجا قایم شده است. خلاصه من هم دست از پا درازتر آمدم و خواستم به پدرم اطلاع دهم که برادرم را نیافتم. باز که وارد اتاق شدم سلام دادم، یکی از معلمها که خدا حفظش کند گفت بیا کارت دارم، من هم رفتم و گفت عزیزم یک بار سلام میدهند و نیاز به سلام دادن مداوم نیست. من هم گفتم چشم و هنوز هم که به مجلسی میروم این سخن معلم یادم میافتد. یکی از معلمها به پدرم گفت کی وقت ثبتنامش برای مدرسه هست، که پدرم گفت امسال انشالله قرار هست برای کلاس اول ثبت نامش کنیم. من هم حس خاصی داشتم و خیلی خوشحال بودم از اینکه قرار هست به مدرسه بروم، خانه ما به شکل یک خانه دو طبقه است که طبقه بالایی بر روی کوه ساخته شده است و طبقه پایینی و حیاطمان هم سطح با منزل سایر هم روستاییهایمان هست. من هر روز میرفتم بر روی دیواری که مشرف به جاده بود مینشستم و به دانشآموزان که از مدرسه با شور و شوق خاصی میآمدند نگاه میکردم. همیشه دوست داشتم که کاش من هم مثل آنها به مدرسه میرفتم، همیشه چند دقیقه قبل از اینکه دانش آموزان از مدرسه بیایند میرفتم بر روی دیوار مینشستم و مسیر حرکت دانش آموزان را نگاه میکردم. بر روی آن دیوار هم خاطرات زیادی دارم که بارها و بارها از روی آن افتادهام و بیشتر با سیب و فرتقال (پرتقال) گریهام قطع میشد و شکستن سر و خون و دماغ و … فراموشم میشد. بالاخره آن شب به پایان رسید و معلمها حس جدیدی را در من ایجاد کردند که قرار است به زودی به مدرسه بروم. از آن شب همواره وقت شماری میکردم که به روز موعود برسم و من هم دانش آموز شوم. یک روز با پدرم قرار شد برای انجام مراحل ثبت نام در کلاس اول ابتدایی به شهر برویم و قرار بود که کتاب و لوازم التحریر نیز تهیه کنم و چند آزمایش اولیه هم باید انجام میدادیم که نمیدانستم چیست اما همیشه میترسیدم که مشکلی باشد و نتوانم در مدرسه ثبت نام کنم. پدرم، من و مادرم سوار بر موتور کاوازاکی آبی رنگمان شدیم، موتوری که صدایش را همیشه وقتی پدرم از شهر میآمد از ورودی سرپایینی روستا میشناختم. دود آبی رنگ غلیظی هم داشت که به قول یکی از دوستان دوران ابتداییم از سوزنکش بود و موتور روغن سوزی داشت. پدرم راننده موتور بود و من بعد از پدرم و مادرم پشت من سوار میشد. در شهر موتور بگیری بود و در ورودی شهر معمولا ماشینهای راهنمایی و رانندگی میایستادند و موتورها را توقیف میکردند. قبل از رسیدن به جایی که همیشه ماشینهای راهنمایی و رانندگی توقف میکردند یک راه خاکی وجود داشت که ماموران را دور میزد و از داخل شهر سر درمیآورد. خلاصه ما به سمت شهر حرکت کردیم و از طریق آن راه وارد شهر شدیم، موتور را در خانه عمویم که در کنار یک مدرسه دبیرستان بود گذاشتیم و رفتیم برای انجام کارهای ثبت نام، اول رفتیم برای آزمایش بینایی و شنوایی، برای آزمایش بینایی پزشک از من خواست که دستم را روی یکی از چشمانم بگذارم و سمت علامتها را نشان دهم، من دستم را گذاشتم و محکم چشمانم را فشار دادم که نکند آزمایشم قبول نشود و پاسخ سوالهاش رو درست ارائه کردم، وقتی از من خواست که با چشم دیگرم هم امتحان کنم، آنقدر چشمم را فشار داده بودم که وقتی دستم را برداشتم جز سیاهی نمیدیدم در مرحله اول تقریبا چشمم سیاهی میرفت و پزشک فکر کرد که چشمم ضعیف هست، وقتی خواست که بنویسد باید عینک بزنم یک پرستاری به پزشک گفت که فکر کنم محکم چشمش را فشار داده است به این خاطر است که چشمش سیاهی میرود بعد به من گفت فقط دستت را بگذاری کافی است و نیازی نیست که چشمت را فشار بدهی، من چند باری چشمم را باز و بسته کردم و این بار به خوبی میدیدم جواب همه سوالها را برای چشم پزشکی صحیح پاسخ دادم اما چون دکتر شک کرده بود دستگاهی را جلو چشمم گذاشت، خوب خاطرم نیست چه بود ولی چیزی شبیه یک میکروسکوپ بزرگ بود و گفت نگاه کن هر وقت نور سفیدی دیدی به من بگو، من هم این کار را انجام دادم و وقتی نور سفید را دیدم به دکتر گفتم که نور را دیدهام، دکتر خیالش راحت شد و نمره کامل برای بینایی به من داد، سپس به پدرم گفت که ببرش برای سنجش شنوایی، رفتیم به اتاق بغلی در اتاق دوم شخصی با هیکل نسبتاً لاغر و با روپوشی سفید نشسته بود، ما بر روی صندلیهای پایه آهنی که تشک چرم سیاهی داشت نشستیم و منتظر ماندیم تا نوبتمان بشود، دکتر با زبان فارسی با پدر و مادر بچه حرف میزد و لهجه شبیه به ترکی داشت، پدرم هم چون مادر ناتنیاش ترک زبان بود به صورت کامل ترکی را بلد بود و تا کسی را میدید که ترک هست با او شروع میکرد به ترکی حرف زدن، ما هم بخاطر علاقهای که به مادر ناتنی پدرم داشتیم (خدا روحش را قرین رحمت کند) تا حدودی ترکی را یاد گرفته بودیم، من هم چون بیشتر با ایشون ارتباط داشتم شمارش ترکی را تا عدد 100 بلد بودم. وقتی نوبتمان شد، پدرم با دکتر شروع کرد به ترکی حرف زدن، دکتر هم آنچنان با ولع و شوق با پدرم حرف میزد که مشخص بود حسابی دلش هوای شهرشان را کرده و خیلی وقت بود با یک همزبان حرف نزده بود. پدرم وقتی شوق دکتر را دید اشارهای به من کرد و گفت مهدی هم ترکی بلد است، مهدی جان تا صد برای آقای دکتر به ترکی بشمار، من هم که محو حرفهایشان شده بودم بعد از شنیدن حرف پدرم بیوقفه شروع کردم به شمارش، بیر، اکه، اویچ، دویرت، بش، … و یوز، دکتر هم که با شنیدن شمارش من احساس میکرد که در میان مردم خودش زندگی میکند بوسهای بر پیشانیم زد و گوشی قرمزی را جلو گوشم گذاشت. گفت: هر وقت صدایی آمد به من بگو، بعد از چند لحظه یک صدای کوتاهی به شکل وز شنیدم و گفتم صدا را شنیدم، برگهمان را امضا کرد و پدرم به زبان ترکی تشکر کرد و از مرکز بیرون رفتیم. سپس پدرم من و مادرم را به مغاز داییم برد و خودش هم رفت برای تکمیل فرایند ثبتنام. دایی من یک معلم بود و در کنار تدریس مغازه لوازم التحریر هم داشت. من همیشه زمانی که ایشان را میبینم حس خاصی دارم و در مقابلشان معمولا دست به سینه و پاها جفت میایستم و حرفها و نصیحتهایشان را گوش میدهم. تا پدرم رفت و برگشت داییم از من خواست که هر چیزی که نیاز دارم را انتخاب کنم، من هم چون مادرم بهم آموخته بود که چیزی انتخاب نکنم تا پدرم تصمیم بگیرد هر چی داییم اصرار کرد هیچ چیزی انتخاب نکردم، بعد از اینکه پدرم برگشت سه تا دفتر 40 برگ برام خرید، یک جامدادی که به رنگ قرمز بود و از سه طرف باز میشد یک طرف آن مداد و پاککن قرار میگرفت، طرف دیگر مداد رنگی و بخش آخر جای ماژیک بود و کلیه وسایل هم داخل آن بود، تا کلاس پنجم جامدادی را نگه داشتم و هنوز هم یکی از بهترین نوستالژیهایم هست. بعد از خرید وسایل و خداحافظی با داییم به سمت خانه عموم حرکت کردیم و چون پدرم معمولا عجله دارد و باید سریع برمیگشتیم، در خانه عمویم هم نماندیم و سوار بر موتور کاوازاکی به سمت خانه حرکت کردیم. شب پدرم گفت که باید عکس هم تهیه میکردیم و یکی از معلمها دوربین عکاسی داشت و خودش از دانشآموزان عکس میگرفت. من و خواهرم که آن وقت کلاس دوم بود با پدرم به منزل معلمها رفتیم و از ما عکس گرفتند. یک ژاکت سبز رنگ به تن داشتم و موهای سرم را پدرم با آن ماشین معروف از ته زده بود. ماشین ریش تراش قدیمی دستی که همیشه نصف موهایمان را میکند و نصفش را میتراشید و شاید یکی از علل کچلی من هم همان ماشین باشد. آن عکس فکر کنم هنوز هم مانده است و یک قطعه از آن را دارم. بعد از تکمیل مدارک ثبت نام قرار شد که فردا به مدرسه بروم. شب تا صبح همش استرس این را داشتم که مدرسه چگونه است و قرار هست چه چیزی یاد بگیریم. با برادرم به مدرسه رفتیم و برادرم من را در مدرسه گذاشت و خودش هم رفت سرکلاس، او کلاس پنجم بود و من کلاس اول. روز اول که به کلاس رفتیم 6 نفر پسر و 6 نفر دختر بودیم. ما در کلاسی قرار داشتیم که درب آن به دفتر مدیر باز میشد و چون مدیر، معلم ما هم بود دسترسیش هم به کلاس و هم دفتر راحتتر بود. کلاس کوچکی بود و سه ردیف نیمکت داشت که دو نفر-دونفر بر روی آن مینشستیم. خانمها یک طرف و پسرها یک طرف البته اگر کسی درس نمیخواند بدترین تنبیهاش این بود که در بین دو نفر جنس مخالف بنشیند و این سختتر از هر گونه کتک و حرفی بود. اولین روزی که به مدرسه رفتم با یکی از دوستانم به آرامی صحبت میکردیم و هنوز قواعد رفتار در کلاس را یاد نگرفته بودیم، یکی از معلمها وارد کلاس شد و با یک شیلنگ نرم سیاه رنگ به جان ما افتاد و تا جان داشتیم کتکمان زد. سپس مدیر به کلاس آمد و از حرکت معلم ناراحت شد، وقتی هم وضعیت درسی من را دید همیشه به معلم سرکوفت میزد که چرا فلانی را کتک زدهای؟ مدیر مدرسه معلم ما بود و یکی از تاثیرگذارترین افراد در مسیر آموزش من، حامد نرگسی که خدا هر جا هست سلامتش بدارد، قرار شد به مدت دو هفته برای یک دوره به شهر برود. او در یک تصمیم تاثیرگذار بعد از مشاهده تواناییهای من، من را به عنوان مدیر مدرسه در آن دو هفته انتخاب کرد. قرار شد در این دو هفته من بر روی صندلی مدیر بنشینم، تغذیه بچهها را بدهم، زنگ تفریح را بزنم و به کلاسها بروم و به معلمها بگویم که کلاس تمام شده است. در این مسیر نیز دو نفر از دانش آموزان کلاس پنجم را به عنوان مسئولان حفظ نظم و به قولی معاون من انتخاب کردند. من هم با قد کوتاهم که در بین دانشآموزان رقابت شدیدی برای کوتاه قدترین دانش آموز مدرسه داشتم این تصمیم مدیر بسیار برایم افتخار آفرین بود و اعتماد به نفس را در من تقویت کرده بود. تا حدی که واقعا احساس میکردم مدیر مدرسه هستم، تصمیم میگرفتم هر چند شاید تصمیماتم خیلی هم عملی نمیشد ولی احساس میکردم که من تصمیمگیرنده هستم و بعضا حس مدیری به خودم میگرفتم و مانند بزرگان در مدرسه قدم میزدم. یکی از مهمترین چیزهایی که همیشه مدیریتم را زیر سوال میبرد. یکی از جوانان همروستاییمان بود که آن موقع حدود 20 تا 25 سال سن داشت. وی هر وقت من را میدید چون من کمی تپل بودم و معمولا گونههام قرمز میشد به من میگفت شیلانه (زردآلو) دنبالم میافتاد من رو میگرفت و چند متری به هوا پرت میکرد که این یکی از وحشتناکترین و در عین حال جذابترین خاطراتم هست و این کار همیشه منجر به شکستن ابهت مدیریتم بود. بنابراین معمولا تلاش میکردم خود را از دید او پنهان کنم تا پرستیژ مدیریتم حفظ شود. این اقدام معلم به تقویت اعتماد به نفس من و تلاش برای یادگیری در من بسیار تاثیرگذار بود و همیشه به عنوان یکی از مهمترین تصمیمات تاثیرگذار بر زندگیم از آن یاد میکنم. امیدوارم که تمامی معلمان دلسوز این مرز و بوم همواره شاد و سلامت باشند.
واقعا جوان نوسیته دکتر گیان