حذف آزمونهای مقطع ابتدایی خوب یا بد؟؟؟ خاطرات دانش آموزی من
حذف آزمونهای مقطع ابتدایی خوب یا بد؟؟؟ خاطرات دانش آموزی من
امروز ۲۱ بهمن ماه ۱۳۹۶ ساعت حدود ۱ بود که گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم خواهرم بود. جواب ندادم و گفتم بعدا که حوصلهام سرجایش آمد با او تماس میگیرم. چند دقیقه بعد پیامکی رو دریافت کردم که به فینگلیش نوشته بود Slam Ada Dkter kae miae?? اول کمی گیج شدم ولی بیشتر که دقت کردم فهمیدم نوشته “سلام آدا دکتر کی میایی؟” خواهرزادهام بود که امسال کلاس چهارم ابتدایی هست. منم تماس گرفتم با خواهرم و گفتم که گوشی رو بهش بده ولی دم دست نبود و قرار شد بعدش دوباره زنگ بزنم، چند دقیقه بعد پیامک داد که چرا جواب نمیدی؟ منم پیامک دادم که عزیزم زنگ زدم جواب ندادی، دوباره زنگ زدم داشتم احوال پرسی میکردم و جدول ضرب میپرسیدم، عادتم هست هر وقت ببینمشان باید جدول ضرب را بپرسم اگر بلد بودند جایزه میگیرند اگر بلد نباشند دو یا سه تسبیح نثارشان میکنم. همهاش میخواست سریع پاسخم را بدهد و چیزی را بگوید، خوب میشد درک کرد که برای گفتن چیزی شور خاصی دارد. گفتم چیزی شده؟ گفت آره امروز در مدرسهمون مراسم بیست و دوم بهمن رو گرفتند و به من هم به خاطر گرفتن ۸ کارت صدآفرین جایزه دادهاند. من هم بهش تبریک گفتم و ازم قول گرفت که عید که رفتم براش یک فلاش پر از فیلم کارتن ببرم. من هم قول دادم و خداحافظی کردم. ناخودآگاه ذهنم رفت به زمانی که خودم کلاس چهارم ابتدایی بودم. درست خاطرم هست که صبح یک روز که رفتیم مدرسه صف کلاس کمی دیرتر از معمول تشکیل شد. انگار اتفاقی در مدرسه قرار است بیوفتد، چه اتفاقی نمیدانم. مدرسه کوچکی در بخش پایین روستا داشتیم به اسم مدرسه اکرام، مدرسهای اگر اشتباه نکنم ۴ اتاقه بود، کلاس سوم و پنجم معمولا با هم در یک کلاس بودند، کلاس دوم و چهارم در یک کلاس، کلاس اولیها در یک کلاس و اتاق کوچکی در ورودی کلاس اولیها دفتر مدیر مدرسه بود. بعدها دکوراسیون مدرسه تغییر کرد و کمی تعداد کلاسها بیشتر شد. مدرسه به شکل مستطیلی بود و سقفی شیروانی داشت، اطراف مدرسه باز بود ولی مدرسه حیاط نداشت و با خانههای سایر اهالی محصور شده بود. به اندازه یک متر کل اطراف مدرسه بتن شده بود و ما همیشه عادت داشتیم دو سه نفری دست در گردن همدیگر میانداختیم و به دور مدرسه بر روی این بخش سیمانی حرکت میکردیم و حرف میزدیم تا کلاسها شروع شود یا زنگ تفریح سپری شود. دیدم همه به سمت جلو درب مدرسه میدوند فهمیدیم که صف تشکیل شده است و باید خیلی سریع خودمان را به صف برسانیم. صف کلاسها به ردیف از کلاس اول به پنجم از سمت راست به چپ چیده میشد، ابتدا صف پسران تشکیل میشد و در کنار پسران به همان ترتیب صف دختران تشکیل میشد. ترتیب ورود هم اینگونه بود که اول دخترها وارد کلاس میشدند و بعد ما. صفها به ترتیب قد بود و من چون قدم کوچکتر از سایر دوستانم بود همیشه نفر اول صف بودم. صف تشکیل شد و یکی از دخترها قرآن خواند و یکی دیگر نیایش، بعد همه صلوات فرستادیم. مدیر مدرسه گفت دانش آموزان کلاس چهارم دقت کنند که امروز آزمونی بین دانش آموزان کلاس چهارم روستای خودمان (گادمه گیتر) و سایر روستاهای اطراف که فک کنم ۶ تا ۷ روستا بودند در مسجد روستا برگزار میشود. برترها به آزمون شهرستان دعوت میشوند و در شهر تقدیر میشوند. خانه ما دقیقا کنار مسجد بود، ما دو تا در داریم که درب دوممان دقیقا رو به روی درب مسجد باز میشود و کوچه پنج متری بین خانه ما و مسجد وجود دارد. من خودم رو سریع به خونه رسوندم و ماجرا رو با عجله گفتم و کیفم رو انداختم جلو درب اتاق و فرار کردم به سمت مسجد. کیف کوچک آبی رنگی داشتم که پدرم برای کلاس اول شدنم خریده بود. جامدادی جلو کیف به شکل کله خرگوش بود و گوشهای درازی داشت که همیشه به چشم میآمد. من هم علاقه خاصی به آن داشتم و هنوز هم یکی از بهترین نوستالژیهام هست. وارد مسجد که شدم دیدم افراد جدیدی هستند و معلمهایی هم درمسجد حضور دارند که مشخص بود معلم مدارس سایر روستاها بودند. دخترها یک طرف مسجد و پسرها یک طرف مسجد نشسته بودند. من رفتم کنار دوستانم نشتم و با هم شروع کردیم به حرف زدن در مورد آزمون، بیشتر تمرکزمان بر روی جایزه آزمون بود. من همهاش استرس یکی از دخترهای همکلاسیم را داشتم که از من بهتر باشد که انصافا در حفظیات هم بهتر بود. دقیق خاطرم هست اگر معلم درس جدیدی میداد و قرار بود درس را بپرسد. وقتی این خانم پای تخته میرفت هم سوال و هم جواب را به صورت کامل مثل بلبل بدون اشتباه میگفت. به یاد ندارم یک بار دیده باشم چیزی را در حفظیات بلد نباشد و همه را مثل بلبل بلد بود بعضی وقتها کل کتاب را حفظ میکرد و خیلی قوی بود. من هم ریاضی و کارهای فکریم خوب بود، همیشه در ۵ سال ابتدایی با هم در رقابت بودیم. بعضی وقتها من اول بودم، بعضی وقتها او و بعضی وقتها مشترک اول بودیم. در فکر خودم و رقابت با این خانم بودم که یکی از دوستانم گفت شنیدهام قرار است کیف و دفتر و مداد رنگی به ما بدهند اگر برتر شویم. یکی دیگر از دوستانم گفت نه بابا گفتند که یخچال میدهند. خلاصه این ماجرا بزرگ و بزرگتر شد. تا جایی که میگفتند هر کس برتر شود قرار هست بهش یک دستگاه یخچال، یک دستگاه تلویزیون، یک تخته فرش و مقداری پول و لوازم تحریر بدهند. انگار قرار بود جهزیهمان را بدهند. خلاصه باور کرده بودم و همش با خودم فکر میکردم اگر من برتر شوم میتوانم کل مشکلات مالی خانوادهام را با جایزههایم رفع کنم. این فکر مثل خورهای به جانم افتاده بود، استرس وحشتناکی داشتم و همش زیر لب با خدا حرف میزدم، قول میدادم اگر اول بشوم دیگر حرف بد نزنم، پسر خوبی باشم، بازی نکنم، شلوغی نکنم و خیلی قولهای دیگر. یکی از معلمها که قد بلندی هم داشت آمد و بین ما فاصله ایجاد کرد که تقلب نکنیم. هر لحظه استرسم بیشتر میشد. ورقهها را از ابتدا صف پخش کردند و این خانم که من رقیب خودم میدانستم زودتر از من ورقه دستش رسید و به سرعت شروع کرد به نوشتن ورقه. هر قلم زدنش بیشتر من را ناامید میکرد و استرسم را بیشتر و بیشتر میکرد. تقریبا با طرز نوشتنش ناامید شده بودم. ورقه من را دادند اما زیر چشمی مواظب بودم ببینم رقیبم در چه حال است ولی خستگی ناپذیر ادامه میداد و مینوشت. من ورقه را نگاه کردم سوال اول این بود که بچه فیل چه غذایی میخورد؟ من هم شکه شدم نمیدونستم بنویسم شیر یا بنویسم علف، خلاصه جای سوال را خالی گذاشتم اما امیدی نداشتم چون رقیب داشت مینوشت و مطمئن بودم دارد کامل و درست مینویسد، با ناامیدی رفتم سراغ سوالهای بعدی ولی چون استرس داشتم سوالها خاطرم نیست، خلاصه بقیه سوالها را پاسخ دادم و برگشتم سر سوال اول و نوشتم که بچه فیل شیر میخورد اما مادرش علف میخورد. میخواستم با یک تیر به قول خودم دو نشان بزنم که اگر اولی غلط بود مصحح بداند که من پاسخها را بلدم. خلاصه ساعت حول و حوش ۱۱ امتحان تمام شد و معلم گفت بروید خانه، انشالله ساعت ۳ بعد از ظهر نتایج را از طریق بلندگو اعلام میکنیم. یعنی قرار بود من ۴ ساعت استرس جانکاه را تحمل کنم. به سمت خانه حرکت کردم با هزار امید و آرزو، وقتی به خانه رسیدم خواهرانم گفتند که آزمونت چطور بود؟ قرار است به نفر اول یخچال، تلویزیون، فرش و پول بدهند، من هم گفتم خوب بود ولی میدانستم که شانسم در مقابل رقیبم کم هست اما امید داشتم. خلاصه از استرس نتوانستم ناهار بخورم رفتم در یکی از اتاقها و در را پشت سرم بستم. ما در خانه سه اتاق داشتیم که یکیش محل نگهداری کل خوراکیها و آذوقه بود که من به دلیل شکمو بودن کمتر اجازه ورود داشتم مگر اینکه چشم مادرم را دور میدیدم و میرفتم آنجا، وقتی که آن اتاق بودم انگار بهشتم از آجیل و پسته گرفته تا شکلات و نقل و چیزهای دیگه وجود داشت، بعضی وقتها که خودم را به اتاق میرساندم گردوهایی برمیداشتم و همان داخل اتاق با دندان میشکاندم و میخوردم آشغالش را هم از روی دیوار میانداختم به داخل حیاط خانه عمهام که خانهشان چسبیده بود به خانه ما، یک بار داشتم آثار جرم را از بین میبردم که مادرم من را دید و مراتب حفاظت از خوراکیها را تشدید کرد و کارم در دسترسی بهشون سختتر شد. اتاق دوم تقریبا سی متر بود که خواهرانم در آن فرش میبافتند و متصل به آشپزخانه بود، در آن اتاق یک تلویزیون سیاه و سفید قدیمی قرمز رنگ داشتیم که همیشه برای دیدن برنامه کودک از آن استفاده میکردم. اتاق سوم اما شرایطش سختتر و دیکتاتورانهتر بود، اتاق مهمان بود و کسی مخصوصا من حق ورود نداشتم چون همیشه به هم میریختم و اگر مهمانی میآمد آبرویمان میرفت. وقتی چشم همه را دور دیدم خودم را داخل همان اتاق حبس کردم. اتاق ده متر طول داشت و من از اول تا آخر اتاق را راه میرفتم و دعا میخواندم که خدایا کمکم کن که من بتوانم در این آزمون موفق شوم. جوایزش که خوب بود و اگر من موفق میشدم کل مشکلات آن وقت ما حل میشد. انگار قرار هست که یک کلاس چهارم کل مشکلات خانه را بر دوش بکشد و یکباره مثل سوپرمن حل کند. ثانیه به ثانیه استرسم بیشتر میشد، زمان به کندی و به سختی میگذشت. بعد از چند دقیقه که خواهر بزرگم فهمید خودم را به اتاق مهمان رساندهام چند باری در زد ولی جواب ندادم احساس کرد خوابم و بی خیالم شد. منم با استرس داشتم به ساعت نگاه میکردم و همهاش منتظر صدای بلندگو بودم. یکباره صدای بلندگو آمد گوشم را سریع تیز کردم و سریع خودم را به پنجره رساندم قلبم به شدت میزد. یکی گفت بسم الله الرحمن الرحیم، الله اکبر، الله اکبر … فهمیدم اذان است فعلا باید استرس بکشم. اذان تمام شد و من کماکان منتظر بودم. همش داشتم با خودم فکر میکردم و رویا پردازی میکردم که اگر من اول بشوم چه میشود؟ من جایزهها را میگیرم، مشکلات ما حل میشود، زندگی ما تغییر میکند. چه شیرین بود فکر کردن و تصور این لحظات، بعضی وقتها چشمهام رو میبستم و به خوشحالی اعضای خانوادهام بعد از موفقیتم فکر میکردم و خودم رو بر روی ابرها احساس میکردم اما یکباره به خودم میآمدم و میدیدم که همش فکر و خیال است و هنوز نتیجه مشخص نشده است. آرام آرام پاهام درد گرفته بود آنقدر راه رفته بودم که داشتم بی حال میشدم، کمی از استرسم داشت کم میشد. داشتم با خدا راز و نیاز میکردم و قول و قرار میگذاشتم که صدای بلندگو بلند شد. باز قلبم به تپش افتاد، انگار دارد از جایش بیرون میپرد. یکی گفت اهالی محترم به اطلاع شما میرسانم که نتیجه آزمون صبح امروز مشخص شده و خانم ….. (اسمش را خاطرم نیست) از روستای قراطوره به عنوان برتر انتخاب شده است. این را که شنیدم انگار آب سردی بر سرم ریختند و عرق از پیشانیم جاری شد. میشنیدم که خانوادهام هم ناراحت بودند امافکر میکردند من خوابم و کسی دوست نداشت نتیجه را به من بگوید. اما خودم همه چیز را شنیده بودم و میدانستم چه دسته گلی به آب دادهام. چشمانم اشکی بود و سعی میکردم خودم را از خواب بیدار کنم، چون فکر میکردم خواب است و من در خواب دیدهام که برتر نشدهام. ولی نه واقعیت داشت و من برنده نشده بودم نه تنها من بلکه رقیبم هم برتر نشده است و یکی دیگر از روستای دیگری برتر شده است. احساس میکردم که میتوانستم کل مشکلات خانواده ام را حل کنم ولی با یک بی دقتی و بی توجهی به درسهایم این کار را انجام ندادهام. چه فکرها که به ذهنم نرسید از خودکشی گرفته تا آرزوی مرگ در آن لحظه و خیلی چیزهای دیگر، اشکم بند نمیآمد ولی دوست هم نداشتم کسی از اعضای خانواده بداند که من بیدارم و حالم خراب است. تا ساعت حدود ۶ عصر مدام با خودم حرف میزدم و به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا من موفق نشدم؟ چرا مشکلات خانوادهام را با اینکه میتوانستم حل کنم، حل نکردم و بسیاری فکرهای دیگر. خلاصه ساعت ۶ شد و یکی از خواهرانم در زد که بلند شو خان (با طعنه و نیش و کنایه) چوپان گوسفندها را از چرا آورده است و برو به پدرم کمک کن دست تنهاست. در را که باز کردم با دیدن چشمهای باد کردهام، حساب کار دستشان آمد و با اینکه دل پر از حرفی داشتند چیزی نگفتند و من رفتم به پدرم کمک کنم. بعد از این ماجرا هیچکدام از اعضای خانوادهام در مورد قبول نشدنم با من حرف نزدند ولی میشد ناراحتیشان را فهمید اما چون نمیخواستند متوجه شوم اصلا به رویم نیاوردند. من مدتها شاید بیش از یک ماه همیشه با خودم سروکله میزدم و از این اتفاق ناراحت بودم و اذیتم میکرد. بعد از گذشت چیزی حدود یک ماه معلم سرکلاس گفت راستی بچهها آزمون شهرستان هم برگزار شد و یک دانش آموز پسر در شهر دیواندره بهعنوان برتر انتخاب شده است. همهاش دوست داشتم بپرسم جایزهاش چی بود ولی میترسیدم و به نوعی خجالت میکشیدم. داشتم از حس کنجکاوی دق میکردم ولی میترسیدم سوالم را به زبان بیاورم، خلاصه پا روی دلم گذاشتم با حالتی شوخی مانند پرسیدم آموزگار جایزهاش چی بود؟ معلم گفت فک کنم یک دفتر فیلی (دفترهای بزرگی که عکس فیل بر روی آن بود، یک بسته آبرنگ و یک ساعت) این را که شنیدم بی اختیار پرسیدم، پس یخچال و تلویزیون و فرش کجا رفت؟ معلم گفت یخچال؟ کی گفته یخچال جایزه میدهند؟ مگر چه خبر است؟ یک آزمون بود دیگر و همه با هم خندیدیم. انگار که بار بزرگی از روی دوشم برداشته بود و خوشحال بودم که دیگر عذاب وجدان نخواهم داشت، دیگر نیازی نبود که خودم را محکوم کنم که چرا موفق نشدم. آن روز بعد از یک ماه واقعا آرام خوابیدم دیگر زمان رفتن از مدرسه به سمت خانه با خودم حرف نمیزدم و خودم رو نفرین نمیکردم. فقط یک آزمون کوچک یک ماه به من استرس وارد کرد، این ماجرا شاید برای دیگر دوستانم هم که در آزمون شرکت کرده بودند هم اتفاق افتاده باشد، وقتی وزیر محترم آموزش و پرورش اعلام کرد که آزمون از مقطع ابتدایی حذف شد بسیار خوشحال شدم، انگار از این خوشحال بودم که دیگر قرار نیست دانش آموزی شرایط من را تجربه کند و این خوشحالی دارد.
متکی بر یک داستان کاملا واقعی از زندگی من بود.
مهدی رحمانی، دانشجوی دکتری علم اطلاعات و دانش شناسی، دانشگاه تهران