جایزه/خاطرات
امروز اتفاقی چشمم به یکی از جوایز دوران ابتداییم افتاد و ذهنم ناخودآگاه رفت به دوران کودکی و خاطرات شیرین آن دوران، حیفم آمد که دست به قلم نشوم و در موردش ننویسم. با دیدن جایزه یاد یکی از جوایزم در دوران راهنمایی افتادم، هر وقت یاد آن روز می افتم حس خاصی دارم، تعریفش سخت است، دلم ول می خورد، شور خاصی دارم، شوری همراه با استرس، ترس و شاید علاقه
ساعت حول و حوش ۱۲:۳۰ تا ۱ بود. برای گرفتن ناهار به سمت آشپزخانه حرکت کردم. آن روز ماکارونی داشتیم، با اینکه خیلیها ماکارونی برایم درست کردند و خودم هم دستی در آشپزی و البته پختن ماکارونی دارم اما هیچوقت ماکارونیهایی که خوردم مزه آن ماکارونیهای خوابگاه در دوران راهنمایی را نمیدهد. آنقدر خوشمزه بود که وقتی غذا میگرفتیم قبل از خوردن سهم مان همه در صف اضافه می ایستادیم. آخه معمولا قاعده خوابگاه این بود که وقتی همه غذا می گرفتند، غذایی که اضافه میماند بین بچه ها دوباره تقسیم میشد. البته طبق قاعده و قانون، هر کسی غذای اضافه می خواست باید در صف میایستاد. غذایم را گرفتم و یک نان بر روی غذا در سالن غذاخوری گذاشتم و با کاسه جرم گرفته برگشتم به صف اضافه غذا، صف شلوغ بود و مشخص بود که خیلی ها از من زرنگترند. بعد از حدود ۳۰ دقیقه در صف ماندن آشپز داد زد که غذا تمام شد و غذایی اضافه نمانده است. با شنیدن صدای آشپز صف مرتب دانش آموزان مثل دانههای تسبیح که یکباره پاره میشود شکافت و هر کسی به سمتی رفت، انگار لشکر شکست خورده بودیم که یک روز سخت جنگی را پشت سر گذاشته بودیم. من هم به مانند سایر دوستانم ناامید به سالن غذاخوری برگشتم و با بچه ها شروع کردیم به خوردن ماکارونی، آنچنان با ولع می خوردیم گویی چند سالی است که چیزی نخوردهایم. مشغول خوردن غذا بودیم که مدیر مدرسه آقای وکیلی آمدند داخل سالن غذاخوری، همه با دیدنشان و به احترامشان بلند شدیم. گفتند راحت باشید غذایتان را بخورید، من فقط نکتهای را بگویم: بچهها فردا صبح کلاسها ساعت ۱۰ تعطیل میشود و قرار است ساعت ۱۰ تا ۱۲ مراسم تقدیر از برترینهای مدرسه را داشته باشیم. دانشآموزانی که کارت تشویق گرفتهاند؛ اگر بیشتر از ۸ کارت دارند؛ کارتهایشان را ساعت ۲ بیاورند دفتر… با شنیدن حرفهای مدیر همه درخلوت خودمان داشتیم کارتهایمان را میشمردیم. از داشتن هفت کارت مطمئن بودم اما شک داشتم که هشت کارت داشته باشم. بچهها به سه دسته تقسیم شده بودند عدهای خیالشان راحت بود و به جنب و جوش افتادند تا سریع غذایشان را تمام کنند و بروند سراغ کارتهایشان و تحویل مدیر دهند؛ عدهای بیخیال بودند چون یا اصلا کارتی دریافت نکرده بودند یا تعداد کارتهایشان کمتر از ۷ کارت بود. دسته سوم افرادی بودند که هفت کارت داشتند و به دنبال راهی برای رساندن کارت هایشان به هشت کارت بودند. هر کسی پیشنهادی میداد، یکی میگفت برویم پیش آقای فائقی، آدم خوبی است بهمان کارت میدهد؛ یکی دیگر میگفت وقت نداریم و الان باید کارتها را ببریم؛ یکی دیگر میگفت برویم پیش آقای حمیدی معلم قرآن و دینی، آقای حمیدی اگر بتوانیم یکی از سورههای قرآن کتاب را حفظی بخوانیم بهمان کارت میدهد؛ یکی دیگر حرف از رفتن پیش عبید خان سعیدی میزد و خلاصه بازار انتخاب معلم برای گرفتن کارت داغ بود و بچهها به هر طریقی متوسل میشدند تا بتوانند کارت هشتم را بگیرند و بینصیب نباشند. من هم نگران بودم که نکند من هم جزو این هفت کارتیها باشم. خلاصه غذایم را سریع تمام کردم و ظرفم را با کمترین دقت شستم (چون شب وقتی رفتیم برای گرفتن غذا ظرفم حسابی چربی داشت و دوباره مجبور شدم بشورمش) و سریع رفتم سراغ کمدم تا کارتهایم را بشمارم. همانطور که در خاطرات قبلی نیز گفته بودم؛ مدرسه ما یک ساختمان دو طبقه بود با یک حیاط بزرگ، تم رنگی مدرسه رنگ سبز بود؛ وقتی وارد حیاط مدرسه میشدی، طرف راست نمازخانه و موتورخانه بود؛ فضای وسطی یک زمین فوتبال و یک زمین بسکتبال در کنار هم بود. پشت دروازه بالایی فوتبال هم شیرهای آّب قرار داشت. بیشتر ما ظرف هایمان را جلو آن شیر آب میشستیم و معمولا برای خوردن آب هم در زمستانها که آب سردکن خاموش بود به آنجا میرفتیم. “حرف از شیرهای آب به میان آمد یاد یک خاطرهای کوچک افتادم: یکی از روزهای سرد زمستان رفتم از شیر مدرسه آب بخورم که سرپرست از پنجره صدایم زد: رحمانی، مهدی، مهدی، تلفن، بدو پدرت است. من هم شیر را نیمه باز رها کردم و دویدم به سمت تلفن، قاعده اینجوری بود که وقتی اعضای خانواده دانش آموزان زنگ میزدند سرپرست بچهها را صدا میزد و تلفن را جلو پنجره اتاقش به سمت حیاط میگذاشت و دانش آموزان میرفتند داخل حیاط و از پشت پنجره با خانوادهشان حرف میزدند. خلاصه من هم رفتم و با پدرم حرف زدم، پدرم گفت امروز کره گیر برقی خریدیم و هر زمان برگردی انشالله کره تازه داریم و به عادت همیشگی خندهای زیبا کرد. من هم با شنیدن حرفهای پدرم فیلام یاد گادمه گتر کرد و البته دلم برای خوردن کره تازه تنگ شد. بعد از قطع کردن تلفن پدرم به سمت شیرهای آب مجدد حرکت کردم؛ در حالی که به کره تازه که کره گیر برقی می گرفت فکر می کردم و حسابی دهنم آب افتاده بود. در همین فکرها بودم و بی توجه به شیر آب دستم را بردم و خواستم شیر آب را باز کنم. ا؟؟ شیر چقدر سفت شده است. به فلکه شیر که نگاه کردم فهمیدم آنقدر هوا سرد بوده که آب از دهانه شیر تا کف حوض یخ زده است و شیرها همه یخ بسته اند. با دیدن این صحنه قید خوردن آب را زدم و رفتم اتاق”
خلاصه برگردیم به ماجرای خودمان، کجا بودیم؟؟؟ آها در حال معرفی فضای فیزیکی خوابگاه، بله.. بعد از زمین والیبال وارد ساختمان میشدیم. طبقه همکف دفتر مدیر، سالن غذاخوری، سرویس بهداشتی، آشپزخانه، دفتر سرپرستی و یک سالن ۳ در حدودا ۱۰ متری بود که اتاق های خوابگاه به این سالن راه داشتند. وقتی وارد سالن خوابگاه می شدی اولین چیزی که به چشم می خورد یک موکت یک تیکه سبز رنگ بود. از همان ابتدا و در سمت راست سالن درب اتاق یک قرار داشت. البته هیچکدام از اتاقها درب نداشت فقط چهارچوب در وجود داشت و اتاقها در نداشتند؛ بعد از اتاق ۱ اتاق دو و بعد از آن اتاق سه قرار داشت. در هر کدام از این سه اتاق ۱۸ تا ۲۰ دانش آموز زندگی میکردند. در ضلع دیگر حمامهای خوابگاه قرار داشت. سه حمام داشتیم که به یک سالن کوچک باز می شدند و البته درب سالن در ضلع روبه رویی سالن قرار داشت. سه حمام خوابگاه درب نداشتند، برق هم نداشتند، همیشه یکی از حمامها خراب بود و بوی تعفن حمام هم از صد متری به مشام میرسید، البته درب سالن حمام فقط جمعهها باز میشد؛ بنابراین خیلی بو ما را اذیت نمیکرد. در ضلغ روبه روی اتاق ۱ تا ۳، اتاق ۴ قرار داشت. به گواه بیشتر دانش آموزان اتاق ۴ بهترین اتاق خوابگاه بود، نمیدانم چرا ولی شاید دلیلش موکتی بود که داشت. بعد از اتاق ۴ اتاق ۵ و در دل اتاق ۵ اتاق ۶ قرار داشت. بعد از اتاق ۶ و روبه روی اتاق ۱، سالن کمد بود. در آن سال کلیه کمدها را به آن سالن انتقال داده بودند و عملا هیچ کمدی در اتاق ها نبود. مزیتهایی داشت اما امنیت وسایل کم شده بود. کل اتاق به ترتیب کمدهای فلزی ۶ درب چیده بودند و هر کمد کوچک به یک دانش آموز داده می شد. کمدها خیلی جا نداشتند اما خب برایشان کلیدهای کوچکی خریده بودیم و هر کسی مسئول حفظ امنیت وسایلش بر عهده خودش بود. خلاصه من هم رفتم سالن کمد، کمد من در ردیف دوم بود؛ شماره کمدم را به خاطر ندارم اما میدانم طبقه پایین بود؛ کمدم را باز کردم و نشستم جلو کمد و شروع کردم به گشتن به دنبال کارتهایم، کارتها را شمردم، ۷، ۸ و ۹، اول نفس راحتی کشیدم و بعد سریع کمدم را بستم و کارت ها را برداشتم و به سمت دفتر دویدم. وقتی به دفتر رسیدم؛ جای سوزن انداختن نبود. عده ای آمده بودند تا کارتهایشان را تحویل دهند و تعدادی از ۷ کارتهها نیز در تلاش بودند تا با معلم ها حرف بزنند تا شاید فرجی بشود و کارت هشتم را بگیرند. خلاصه بعد از زمان نسبتا طولانی کارتهایم را تحویل آقای وکیلی دادم و با یکی دو نفر از دوستانم به اتاق برگشتیم. آن روز همه به این فکر می کردیم که قرار است؛ جایزه چی به ما بدهند؟ یکی می گفت کیف می دهند؛ یکی دیگه حرف از کت میزد و البته آنهایی هم که کارت نداشتند برای ناامید کردن ما حرف از مداد و دفتر نقاشی میزدند و به نوعی مسخره مان هم میکردند. با اینکه میدانستیم قرار نیست جوایز خیلی ارزشمندی بدهند اما همواره برای خودمان رویا پردازی میکردیم که جوایز خوبی قرار است بگیریم و بعضا با خودم فکر میکردم که فردا مثلا ۵۰ هزار تومان بهم جایزه می دهند چون کارت هایم بیشتر از ۸ تا بود و درسم هم بد نبود. خلاصه آن شب را با امید، آرزو و البته استرس شادی آوری سپری کردیم. فردا صبح بهترین لباسم که یک پلیور فک کنم زرشکی و سبز (چون هنوز هم خیلی رنگ ها را نمیشناسم و فکر میکنم همه چیز آبی، سیاه، قرمز، سبز و زرد است) بود و برادرم برایم خریده بود را پوشیدم. موهایی که در گذشته داشتم را شانه کردم و آماده رفتن به کلاس شدم. خیلی سریع ملحفه تختم را مرتب کردم، کیفم را برداشتم و از خوابگاه بیرون رفتم. دانش آموزانی که اهل سقز بودند آمده بودند و همه در حیاط جمع شده بودند. من هم رفتم پیش دوستانم و شروع کردیم به حرف زدن. زنگ کلاس خورد و همه به صف شدیم. آقای وکیلی بعد از تذکرهای همیشگی گفت که امروز ساعت ۱۰ تا ۱۲ مراسم تقدیر از دانش آموزان برتر را داریم و همه ساعت ۱۰ بعد از زنگ به ترتیب و مرتب در سالن خوابگاه بنشینید. البته تهدید کرد که اگر کسی نظم را رعایت نکند فلان و فلانش میکند… خلاصه رفتیم کلاس، خاطرم نیست چه کلاسی داشتیم چون همه به فکر مراسم بودیم و کسی برایش مهم نبود چه کلاسی داریم؟ به همین دلیل هم هر چه فکر میکنم خاطرم نمیآید چه کلاسی داشتیم. آن کلاس کاندید طولانی ترین کلاس دوران تحصیلم هست؛ اندازه یک سال طول کشید تا زنگ خورد، زمان هم انگار داشت سر به سرمان می گذاشت؛ به هر شکلی شد بالاخره زنگ خورد و همه دویدیم به سمت سالن خوابگاه، من هم کنار دوستانم نشستم و منتظر شروع برنامه شدیم. بعد از جاگیر شدن همه بچهها مدیر و معلمان آمدند و بر روی صندلیهایی که برایشان گذاشته بودند نشستند. آقای فائقی معلم پرورشیمان مجری بود و با شوخ طبعی خاصی که داشت شروع به حرف زدن کرد. سپس از مدیر آقای وکیلی، معلم دینی مان آقای حمیدی و معاون مدرسه آقای احمدی به نوبت خواست که برایمان حرف بزنند. بعد از حرفهای مدیر و معلمان نوبت به اهدای جوایز رسید. آقای فائقی گفت اسامی را به ترتیب از کلاس اول الف میخواند. خلاصه آقای فائقی شروع کرد به خواندن اسامی و معلمان ایستادند و جوایز را تقدیم کردند. همه کنجکاو بودیم که جایزه چی هست؟ وقتی اولین نفر رفت یک بسته کوچک کادو شده به او دادند… شبیه دفتر یادداشت با ارتقاع بیشتری بود. گمانه زنیها شروع شد و هر کسی نظری میداد. خلاصه نوبت من رسید. من هم رفتم و جایزهام را گرفتم. بعد از گرفتن جایزه و برای اینکه نشان دهم خیلی هم مشتاق نیستم کمی با تاخیر کادو را باز کردم. یک رادیوی کوچک بود. رادیو باطری میخورد و نمیدانم به چه دلیل اما برای همه رادیو گرفته بودند. من هم رادیو را باز کردم و باطریها را داخلش انداختم و روشنش کردم… نه روشن نمی شود. گفتم بچهها رادیوی من روشن نمیشود. یکی از بچهها گفت حتما باتریاش را اشتباه انداختهای… بده به من ببینم؛ خیر مشکل از باطری نیست هر ترفندی بلد بودیم سر رادیو پیاده کردیم اما رادیو کار نکرد و کار نکرد و کار نکرد. شواهد حاکی از آن بود که دو روز الکی وقتم را صرف انتظار کرده بودم. البته رادیوهای همه مشکل داشت و به جز چند تا از رادیوها بقیه بعد از دو سه روز از کار افتادند. این ماجرا دیگه شد پتکی بر سر ما، آنهایی که جایزه نگرفته بودند مسخره می کردند که جایزهتان را بدهید کمی استفاده کنیم. ما هم فقط میتونستیم بخندیم چون هیچ راه دیگری نداشتیم. بیشتر از این سخن طولانی نمی کنم، امیدوارم لذت برده باشید و التبه باز امیدوارم حاصل انتظارهایتان ارزشمند تر از حاصل انتظار من باشد.
بهروز باشید
رحمانی